نویسنده: فرانک دوانلو(1)




 
چو دانا توان بُد و دادگر ... ازیرا نکرد ایچ پنهان هنر
چنین است فرجام کار جهان ... نداند کسی آشکار و نهان
(59/دیباچه)

دیباچه

«فردوسی» این دانشور توانا چه زیبا هنر خویش را چون دُر در صدف واژه های نغز «پارسی» به یادگار نهاد تا «ایران» و «ایرانی» با کشف و صید چمهای (معانی) آن به رمزهای سربلندی و افتخار نیاکان پی برده و بیش از پیش پرچم سرفرازی مردمانش اش را بیافرازد و این سند هویت و حمیت «پارسی» را پاس بدارد تا راهگشای آزاداندیشان و آزادی خواهان گردد در زمانی که شایسته ترین پاداش به آزاده «ایرانی» و کتب و آثار ارزشمنداش جز طناب دار نبود.
«فردوسی» این امانتدار تاریخ در جای جای شاهکار ادبی خویش، نام رادان و بزرگانی را آورده است که برخلاف زمانه تا پای جان، آیین فرزانگان را پاس داشته و به یاری آن برخاسته اند از بانوی پهلوی دانش سخن می راند که در شبی دیرباز و تیرگون که خواب غفلت بر چشمان چکامه سرای جوان بر نمی تافت.
با شمعی برافروخته جان اش را روشن نمود و با نوای دلکش چون «هاروت»، افسونگری نمود و کور سوی به چکامه کشاندن داستانهای نغز و دل انگیز پیشینیان را بر او تاباند و از مرگ «دقیقی» می گوید که فروکش شمع وجودش، اخطار زمانه بود تا دانسته شود؛
اگرچه فرهنگ بیگانه رو به اضمحلال است اما خود نیز رنگ باخته ایم تا آن جا که کشتن و غارت برای یافتن جاه و رفعت دگر اهرمنی نمی نمود پس به درایت اخطار زمانه را دریافت تا بتواند «نامورنامه» را از گزند کژدمهای زمان دور بدارد.
هرچند که تا دویست سال پس از آن مورخان و تذکره نویسان از بردن نام آفریدگار شاهنامه دوری نمودند اما به یاری یزدان و بیداری مردمان غیر درباری این کاخ برافراشته زبان و فر پارسی از گزند نا اهلان در امان ماند و اندیشمندان و متفکران، دگربار از پیله قهر روزگار به در آمدند و راه «ابومسلمها» و «ابن مقفعها» را در پیش گرفتند و «بابکها»، «مازیارها»، «یعقوب لیثها» را چون «سیاوش» در صدف تمدن و فرهنگ آریایی پرورش دادند تا همیشه «ایران» و «ایرانی» پابرجا و مقتدر بماند.
درباره زندگی و روزگار بزرگمرد چگامه سرای «پارسی» سخن بسیار گفته شده است که تمیز راست از ناراست در برخی موارد دشوار می نماید اما بایسته تر می نماید تا بزرگ مردمان را به تاریخ زایش و چگونگی گذر روزگار و مرگ شان بازنشناسیم که آنان را با آثارشان می توان سنجید.
نامی که در کودکی بر او خوانده شده هر چه باشد نکوتر از نامی نیست که مردمان به او نسبت دادند و او را بر سرتگ انجام اش «بهشتی» خواندند تا گویای منش و کنش اهورایی باشد پس او را به پاینام «فردوسی» باز می شناسیم و دهگان نژادش می دانیم که خویشکاری او پاسبانی و گسترش فرهنگ و تاریخ پیشینیان بوده است و چه نغز و زیبا بر آن برتری یافت و بلندآوازه گشت.
آن گاه که جهان را به جهانیان سپرد شوربختان راه بر پیکر بی جان اش در گورستان مسلمانان بستند و مهرورزان اش او را در آرامگاه تنهایی اش به خاک سپردند! در گذر زمان آن قبرستان به نیستی سپرده شد و این آرامگاه این چنین رونق یافت. «فردوسی» با زنده نگه داشت زبان «پارسی» خود همیشه در دلها جاودان گشت.
پژوهشگران بخش نخست شاهنامه را اسطوره ای-حماسی دانسته اند و بر آن ارزش ویژه ای نهاده اند که تاریخ نانوشته نیاکان، پدر بر پدر به دست ما رسیده و از میانه این داستانها است که می توان به باورها، فرهنگ، آیین و چگونگی گذران روزگارشان، آگاه کردیم.
این نوشتار بر پایه داستان بزرگ بانوی آزاده ایرانی «فرانک» می باشد اما پیش از بازگویی اسطوره فرانک برای بازنمود فر و فرهنگ ایرانی فهرستوار شاهنامه را تا داستان جمشید پیش رو می نهیم و از آن پس به بازگشایی داستان و شخصیتها می پردازیم.

دوره های تاریخی در شاهنامه

شاهنامه با واگویه آفرینش انسان و جاری شدن زندگی بر زمین آغاز می شود:
«کیومرث» نماد اسطوره آفرینش به چم(معنی) «زنده میرا» سمبل جریان جاودان زندگی است. شاه جهان، فرزند فرهنگ اهورایی به بازشناخت پدیده اهریمنیِ مرگ به سوگ فرزندش «سیامک» می نشیند.
«سیامک» نخستین فرزند انسان، گُریان ناآزموده گزندهای سرشتی (قربانی بی تجربه بلایای طبیعی) می شود و «دیوسیاه» نماد پدیده اهریمنی مرگ آوری و نابودی بر «سیامک» جنگ ناآزموده می تازد و جان اش را می ستاند.
«کیومرث» با مردان اش به سوگ می نشیند و سروش پس از سالی آنان را نویدبخش نیستی «اهریمن بچه» می شود که می توان آن را چیرگی انسان بر زیست بوم و این کین ستانی را آموخته شگرف انسان در رویارویی با آسیبها و گرفتاری های نخستین زندگی دانست.
«هوشنگ» انسانی که خرد زیست بوم (طبیعت) را دریافته و به آموخته های «سروش» و فرمان نیا، سر «دیو سیاه» را به خواری بر زمین می افکند و بر آن چه باید، پیروز می گردد.
چون کین «سیامک» ستانده می شود. روزگار نخستین انسان سرمی آید و به سرای مینو می شتابد. شاه جهان، فرهنگ اهورایی آشتی جویی و فرمانروایی را به یادگار می گذارد.
«هوشنگ» پر خرد با چیرگی بر پیرامون اش توانست آهن و آتش را کشف کند. جشن «سده» را بنیاد نهاد و به ساخت ابزارهای نخستین پرداخت. آب دریاها را در جوی ها روان داشت و به مردم کشاورزی و پوشش از پوست حیوانات را آموزاند؛ هوشنگ پیشدادی:
«برنجید و گسترد و خورد و سپرد ... برفت و جز از نیکنامی نبرد
بسی رنج برد اندران روزگار ... به افسون و اندیشه بی شمار»
«تهمورث» فرزند «هوشنگ» که از پدران خویش چیرگی بر طبیعت را می آموزد به یاری وزیر پارسایش «شیداسپ» از آلودگی ها پالوده گشته و بر دیوان (آز و نادانی) پیروز می گردد و رسمهای نیکو بنیاد نهاد. بر پایه نوشتارهای کهن، خط را از آنان آموخت. او رشتن پشم و دوختن جامه را به مردمان اش آموخت و برخی از چهارپایان را اهلی ساخت.
«جمشید» نیک سرشت برای بازنُمودِ اندرزهای پدر به رسم و آیین شاهان تاج بر سر نهاد و بر تخت تکیه زد و چنین گفت:
«منم (گفت) با فَره ایزدی ... هَمَم شهریاریّ و هم موبدی
بَدان را ز بَد دست کوتَه کنم ... روان را سوی روشنی ره کنم»
به دیگر سخن این چنین گفت: «من شاه-موبد، به فره ایزدی با جان و روانی روشن و تابنده، جهان را پیراسته و از کژی و ناراستی، پردخته و تهی می نمایم.»
آن گاه سراسر گیتی را از ستیزه و نبرد برآسود و به فر کیانی جهان استومند را به فرمان خویش درآورد.
پنجاه سال، شاه مردمان را به کار و بخشش و بازشناخت جایگاه و خاستگاه خود فراخواند. آن گاه دیوان را فرمان داد تا از آمیختن آب و خاک، خشت و با سنگ و گچ، کاخهای سربرافراشته و گرمابه بسازند.
«جمشید» به چاره و افسون از سنگ سخت گوهرهایی چون: «یاقوت، بیجاده، سیم و زر» به در کشید. استفاده از بوی خوش چون: «بان، کافور، مشک ناب، عود، عنبر و گلاب ناب» را سزاوار دانست.
راز بیماری ها و درمان دردها و رمز تندرستی را آشکار نمود. دریاها را با کشتی در نوردید و در این پنجاه سال پسین، فرهمند و خردمند بر تمامی هنرها چیره و کارها را به سامان رساند.
در «هرمزد» روز از «فروردین» ماه، نخستین روز سال نو به فر کیانی چون هور بر سپهر به تختی گوهر آگین برنشست. مردم، پیرامون اش گردآمدند و بر او گوهر افشاندند و بزرگان به بزم نشستند و جشن «نوروز» از «جمشید» به یادگار مانده است.
در سیصد سال پادشاهی «جمشید» گُرم و گزند، رنج و اندوه، فناپذیری و نیستی از میان مردم رخت بربست. «جمشید» فرمانروایی و سروری گیتی را جز شایسته و در خور خود ندید. پس چنین گفت:
«چنین گفت با سال خورده مِهان ... که جز خویشتن را ندانم جِهان
هنر در جِهان از من آمد پدید ... چو من نامور، تختِ شاهی ندید
جِهان را به خوبی من آراستم ... چُنان گشت گیتی که من خواستم
خور و خواب و آرامتان از من است ... همان پوشش و کام تان از من است
بزرگی و دَیهیم و شاهی مراست ... که گوید که جز من کسی پادشاست؟
به داور و درمان جهان گشت راست ... که بیماری و مرگ کس را نکاست
جز از من که برداشت مرگ از کسی ... وگر بر زمین شاه باشد بسی
شما را زِ من هوش و جان در تن ست ... به من نَگرَوَد هر که آهرمَن ست
گر ایدون که دانید من کردم این ... مرا خواند باید جهان آفرین»
من نام آورترین هنرمندی هستم که جهان استومند را همان گونه که خواسته ام، پیراسته و آراسته گرداندم. کار و کوشش، آرامش و آسایش، خوراک و کامروایی مردمان را، من آفریدگار بوده ام؛ چون «جمشید» هنر خویش را با پروردگار سنجید، فره ایزدی از او گسست و در کارش شکست افتاد:
«چه گفت آن سَخُنگویِ با فَرّ و هوش ... که خسرو شَوی بندگی را بکوش
به یزدان هر آن کس که شد ناسِپاس ... به دلش اندر آید ز هر سو هَراس
به جمشید بر تیره گون گشت روز ... همی کاست آن فَرِ گیتی فروز»
«جمشید» نخستین شاه-موبد به فر ایزدی در سایه دادگستری بر پایه آسایش و آسودگی مردمان، سبب تابندگی تمدن آریایی گشت و آوازه فرهنگ ایرانی را در سراسر جهان گستراند.
تاکنون از بازخورد کنش و منش پادشاهان ایران زمین سخن گفتیم اکنون به داستانهای شاهنامه بر پایه برابری فرهنگ ایرانی و انیرانی می نگریم:

داستان مرداس پدر ضحاک

در آن روزگاران «مَرداس»، جوانمردی گرانمایه، خداترس و بخشنده، شاه نیک مهر دشتِ «نیزه گذار»؛ وی پسری داشت بی مهر و نادلبسته، گستاخ، سبکسر و ناپاک، «ضحاک» نام که به گویش پهلوی «بیوَراسپ» گویند که «بیور» در شمار به دری، ده هزار می باشد؛ از آن روی که «ضحاک» دارای ده هزار اسپ «تازی» زرین لگام بوده است.
مرداس، حکمران محلی دشت نیزه وران است که در این داستان می توانیم داد و دهش در فرهنگ ایرانی و انیرانی را برابری نماییم: «مرداس در شاهنامه به پاینام، نیکمردی گرانمایه و خداترس یاد می شود اما جمشید یزدان پرست نامبر می شود که با این ویژگی به جمشید فر ایزدی بخشیده شده و در کارهایش پیروزی و پیشرفتهای چشمگیر دیده می شود اما فرمانروای تازی، از ترس خدایش به نیکی و دهش می پردازد و در دادگستری فرزندش را بر مردم خویش برتری می دهد.
به فرزندش ده هزار اسب زرین لگام بخشیده بود و به مردمان اش شیر چارپایان می بخشد که این روش را نه بخشش که گداپروری گویند که مردمان بر در خانه ای گرد آیند تا شیری برای سیر شدن همان وعده خوراک داشته باشند و برای سیر ماندن پیوسته نیازمند فرمانروا باشند اما آن چه از نوشتارهای کهن برمی آید بر پایه فرهنگ ایرانی شاه، دانش و آگاهی خود را برای آموزش به مردمان اش به یاری یزدان فرا می گیرد و با آموزش کار و پیشه به مردمان اش آنان را بی نیاز می گرداند و این برتری دهی فرزند، ضحاک را به شوربختی می رساند.
ابلیس نیز از زمان سود برده و به فریفتن ضحاک روی می آورد تا او را به فرمان خویش درآورد تا جایی که یزدان ترس نیز نباشد!
پگاهی «ابلیس» آزمند فریبکار به بدآموز به سان نیکخواهی، «ضحاک» را گفت: «با من هم پیمان شو تا رازی را بر تو آشکار نمایم.»
«ضحاک» سوگند یاد می کند: «سخنان تو را بر کسی واگویه نخواهم نمود.»؛
«ابلیس» چنین گفت: «شهریاری برازنده توست؛ پس زمان دیرباز و بی گزند پدر را فرجام رسان باش.»
«ضحاک» درنگ می نماید که: «این کرداری به سزا نمی نماید.»
«ابلیس» پاسخ داد: ‌«اگر از پیمانت بگذری، تو بی پایه و پدرت گرامی و سرور خواهد ماند.»
«ضحاک» فریفته «ابلیس» کژاندیش و بدکرد گشته، چاره می جوید. «ابلیس» چنین راه می نماید: «چاره تاجوری و سروی تو آن است که در بوستان بی چراغی که پدر شبانه برای پالودگی و نیایش می رود چاهی ژرف برکَنیم و با خاک و خاشاک پنهان اش بداریم.»
«مرداس» سرور «تازیان»، شب هنگام روی به باغ نهاد و در ژرف چاه فرو افتاد با جان و دلی شکسته، جهان را سپرد. پدری که فرزند را با ناز پرورد، کردار نیک و بدش را نکوهش ننمود و پیوسته از او خشنود و شادمان بود، هر آن چه را داشت بدو بخشید اما پسرِ بدگوهرِ گستاخ، پیوند و داد را بر نتابید و با ریختن خون پدر هم داستان گشت.
این نکته را از دانایی شنیده ام: «فرزند بد اگر همتای نره شیران گردد، ریختن خون پدر را شایسته نمی داند مگر آن که رازی در زایش او باشد که تنها مادرش می تواند پاسخگو باشد.»
نخستین ویژگی ابلیس منشی دوری از نیایش و ستایش یزدان و نابودی خواهی است. ابلیس برای آن که فرزند تازی نژاد را چون خود بپرورد او را به پدرکشی در زمان نیایش هم داستان نمود. ضحاک با پذیرش این خواسته خود را به خدمت ابلیس درآورد و راز زایش او را جز ابلیس منشی نمی توانست پاسخ دهد که دانش امروزی ثابت کرده که کردار مادر بر جنین اثربخش است.
«ضحاک» فرومایه بیدادگر، گستاخانه بر جای پدر نشست و تاج «تازیان» بر سر نهاد. «ابلیس» او را نوید گفت: «چون سخنان مرا به کار بستی به آرزوی خویش دست یازیدی، اگر از این پس نیز گوش به فرمانم بمانی بر سراسر گیتی فرمان خواهی راند و از آسمان تا ژرف دریا به فرمانت گردن خواهند نهاد.»
آن گاه «ابلیس» به سان جوانی زیبا، رایزن و سخندان خویش را آراست و به نزد «ضحاک» شتافت و خود را «خوالیگر» نامید و به فرمان شاه به خورش خانه راه یافت؛
در آن هنگام خوراک مردمان از گوشت پرورش یافتگان نبود، پس «ابلیس» کلید خورش خانه را ستاند و از گوشت مرغ و چارپایان بهره جست تا شاه را گستاخی خونخوار و فرمانبردار پرورش دهد؛ بدین سبب نخست تخم مرغ را به او خوراند که شاه «تازی» را خوش آمد و بر او آفرین خواند.
«ابلیس» سراسر شب اندیشه نمود تا خوراک فردا را بساخت از کبک و تذرو سفید، خورشی فراهم آورد. سوم روز با مرغ و بره، خوانی رنگین گسترد و چهارمین روز، خوراک گوساله را با زعفران و گلاب، می و مشک ناب آمیخت و شاه «تازی» را به شگفت آورد. «ضحاک» او را به خواهگشری خواند.
«ابلیس» پاسخ گفت: ای شاه فرمانروا، مهر تو بر دل و جانم است. تنها خواست من بوسیدن شانه های شهریار است.»
«ضحاک» که از راز سخن خوالیگر آگاه نبود بدو پاسخ گفت: «خواست ترا برآورده می نمایم تا بدین سبب بلندآوازه گردی.»
«ابلیس» بر شانه های «ضحاک» بوسه زد و از دیده ها ناپدید گشت.
ابلیس (گمراه کننده منش اهورایی) بر جان و روح، مادیات و معنویات ضحاک چیره می شود تا بتواند، نماینده تکامل یافته خویش را پایدار نگه دارد او را از یزدان روی گردان می نماید و با کشتن پدر او را به کشتار راغب می سازد و با خوراکهایی از گوشت کشتار حیوانات، او را به خونریزی و نابودی جانها گستاخ می سازد و با بوسه ای بر شانه های تازی او را ناگزیر به خونخواهی و تاراج جانهای مردمان نیک سرشت می نماید.
چنین شگفتی بر گیتی دیده نشد که دو مارِ سیاه از دو شانه شاه برُست. شاه فرمان داد تا مارها را بَر کَنند اما مارهای سیه چون شاخ درخت دگر بار روییدند. پزشکان دانا در این شگفتی فروماندند و درمان نشناختند.
«ابلیس» به سان پزشکی خردمند به نزد شاه «تازی» آمد و به ضحاک چنین گفت: «سرنوشت برای تو چنین خواست؛ نباید ماران را بِدرَوی، چاره آرامش آنان خوراک مغز جوان آدمی است تا از این پرورش، روزگار ماران به سرآید.»
«ابلیس» در این چاره گری، اندیشه بر نابودی مردم گیتی داشت‌: «پژوهشگران بر این باور اند که ماران ضحاک نماینده کشتار اندیشه های ناب و جوانی بوده که اگر رسا می گشتند، ستم اش را تاب نیاورده و فرمانروایش را واژگون می ساختند پس به نابودی این اندیشه ها پرداخت.»
در این هنگام «ایرانیان» جنگخواه، سر از فرمان «جمشید» که فره ایزدی از او گسسته بود، برتافتند و سر به شورش نهادند، پهلوانان، سپه گرد آوردند و خواهان تاج و تخت گشتند.
ناگاه سپاهیان که از فرمانروایی، اژدها پیکر و هول انگیزِ سرزمین «تازیان» آگاه گشته بودند رو به دشت «نیزه گذار» نموده و «ضحاک» را به شاهی ستوده و بر او آفرین خواندند. شاه اژدهافش چون بادِ دمان به «ایران» شتافت و تاج «ایرانیان» را بر سر نهاد.
لشکری از پهلوانان «ایرانی» و تازی گِرد آورد و به پایتخت «جمشید» تاختند؛ چون بخت شاه ایران واژگون گشت، تخت و تاج و کشور را رها نمود تا صد سال تنها به نام شاه «ایران» نامبر بود و نهانی می زیست.
«جمشید» صد سال از بیم گزند «ضحاک» پنهان گشته بود اما در فرجام، روزی بر دریای «چین» پدیدار گشت. «ضحاک» او را گرفتار و بی درنگ با اره به دو نیم اش ساخت.
لشکریان جنگخواه ایرانی که نیازمند استفاده از افزارهایی بودند که جمشید فرمان به ساخت آنان داده بود اما هرگز سودی در کاربرد آنان ندید پس سپاهیان جنگ ناآزموده به امید دلاوری و دلیری و به شنیدن آوازه شاه هولناک و جنگجوی تازی به سویش شتافتند پس ضحاک نابودکننده فرهنگ و تمدن پیشینیان به آسودگی بر سر سفره تمدن آریایی نشست و آن چه شاه تازی با خود آورد اهریمن خویی، کژی و ناراستی بود اما بی خبر از آن که نژادگان آریایی پیوسته پایدار بر منش و کنش خویش خواهند بود حتی اگر هزار سال به درازا بیانجامد.
جمشید شاه آریایی بی آن که از دستاوردهای خود برای خود سودبر شود بدون جنگ مردمان ناسپاس را رها نموده و از آنان دوری جست.
بزرگمرد توس در پایان داستان جمشید بر می خروشد و چنین می گوید: «جمشید از آن همه سختی و رنج برای فر و شکوهمندی تخت شاهی چه سودی برد؟ زندگی دیریاز را چه سود که «جمشید» در هفتصد سال، راز نیکی و بدی را در نیافت با مهر و نوش بالید وبه شهد زندگی نگریست و چهره زشت گیتی را باور نداشت. دلم از دنیای فانی بیزار گشت. پروردگارا ما را از رنج زندگی برهان.»
این پیش گفتار برای ورود به داستان شگرف و پر اندرزی است که ما آن را اسطوره فرانک بزرگ بانوی تاریخ ایران می خوانیم.

فرانک، بزرگ بانوان آزاده ایرانی

نام بزرگ بانوان آزاده ایرانی را از زمانی در داستانهای شاهنامه می خوانیم که خورشید تابنده فرهنگ و تمدن آریایی به غروری بیهوده رو به افول نهاد و آریایی نژادان در چنگال بی ترحم فرهنگ تازی قربانی شدند.
در چنین هنگامه ای، مادران میهن به چاره گری نقش خویش را پررنگتر نموده و خویشکاری شان را آشکارا نمودند با کمی ژرفنگری می توان بانوانی را یافت که داستان شان در پس رویدادها بازگو شده اما برگزار کنندگان و راهنمایان بنیادین بوده اند.
آنان در هر دوره، بی نیاز از تیغ شمشیر و دلاوری های مردانه، استوار و پابرجا، دشواری های ویژه خویش را به شکیبایی پذیرا گشتند و راه آزادی و آزادگی را برای مردمان خود هموار ساختند؛ چنان که در پیروزی ها بهره سترگی داشته و سبب دگرگونی سرنوشت ناهنجار و تحمیل شده شان بوده اند. بدون آن که در این میان در پی یافتن جایگاه و پایگاهی برای خود باشند.
در داستان ضحاک تازی و پیروزی فرهنگ و تمدن آریایی با نام سه بانوی گرانمایه آشنا می شویم: ‌«ارنواز، شهرناز و فرانک»

پادشاهی ضحاک تازی

چو ضحاک شد بر جِهان شهریار ... بر او سالیان انجمن شد هزار
سراسر زمانه بدو گشت باز ... برآمد بر این روزگاری دَراز
نِهان گشت کردار فرزانگان ... پراگنده شد کام دیوانگان
هنر خوار شد جادوی ارجُمند ... نِهان راستی آشکارا گزند
در هزار سال پادشاهی «ضحاک»، کردار خردمندانه نهان، خواسته دیوان گسترده، هنر، خوار و جادویی، ارجمند گشت. از کردارها راستی و درستی رخت بربست. ناراستی و گزند رسانی بر آنان چیره، دیوان به بدی کامروا و نیک کرداری گفته ای راز آلود گشت.
به فرمان شاه «تازی»، سرور بانوان، دختران «جمشید»، «شهرنازِ» پوشیده روی و «اَرنَوازِ» پاکدامن را چون دو بید لرزان از سرای «جمشید» برون آوردیدند و به کاخ «ضحاک» برده به اژدهافش سپردندشان؛ شاه آنان را به کژی و بدخویی خویش آموخته گرداند که او خود جز کشتن، تاراج و سوزاندن، آموخته ای نداشت.
در ادبیات کهن و فرهنگ دیرینه زن و زمین پیوندی ناگسستنی دارند همان سپندارمذگان که روز بزرگداشت ایزد زمین است و چون زن و زمین هر دو بارور و پرورش دهنده هستند؛ از این روی این روز را روز باستانی بانوان نامیده اند.
در پی این آگاهی می توان به این باور رسید که ضحاک توانست بر سرزمینهای ایرانی و انیرانی که تحت فرمانروایی ایرانیان بوده، دست یافته باشد. پژوهشگران ارنواز را نماینده سرزمینهای ایرانی و شهرناز را انیرانی دانسته اند.
در کاخ «ضحاک» هر شب دو جوان به کام مرگ فرستاده می شد تا از مغزشان برای ماران «ضحاک» خورش سازند. دو مرد گرانمایه پارسا، «اَرمایِلِ» پاک دین و «گَرمایِلِ» پیش بین با اندیشه رهانیدن یکی از جوانانی که جان شان ستانده می گشت با هنر خوالیگری توانستند به خورش خانه راه یابند؛
چنان که از راز این بیداردلان کس آگاه نگشت، آنان با دلی و دیده ای خونین و سری پر از کین شاه بیدادگر به دو جوان، تلخ می نگریستند و چاره ای نمی جستند جز آن که مغز گوسفندی را با مغز یکی از آن ارجمندان بیامیزند و دیگری را زنهار دهند.
چون شمار جوانان زنهاردار به دویست می رسید، آنان را با چند میش و بره راهی صحرا می نمودند؛ نژاد «کُرد» از ایشان پدید آمد که آبادی را هرگز آرزو نکرده و پیوسته صحرا را می نوردند. آیین «ضحاک» وارونه خوی چنین بود که پهلوانان آزاده را به دیو خویی خوانده و فرمان به کشتن می داد و دختران خوبروی را ناساز با آیین دین و رسم کیان به شبستان خویش گسیل می داشت.
اگر بخواهیم اوضاع سیاسی و اجتماعی ضحاک را بررسی کنیم، می توانیم بگوییم، حکمرانی ضحاک، اوضاع سیاسی و ماران اش، اوضاع اجتماعی زمان اش را بیان می کند. ارمایل و گرمایل نماینده آزاده مردمانی هستند که در چنین زمانهایی به خدمت ستمگران می شتابند تا ناآشکارا اندیشه و جان ستمدیدگانی را که می توانند رهایی بخشند.

خواب دیدن ضحاک

یزدان در چهل سال واپسین دوره «ضحاک» برایش چنین سرنوشتی سرشت: ‌«شبی دیریاز، شاه «تازی» در ایوان شاهی با «ارنواز» خفته بود که به کابوسی دچار گشت از کاخ شاهنشهان سه مرد جنگی پدیدار گشتند که دو مهتر، کهتری بلندبالا را چو سرو سهی یا فرشاهی که جهانبان خردمند در نهادش سرشته بود با کردار شاهوار و با گرزی گاوسار را در میان گرفته اند.
کهتر شتابان خویش را به «ضحاک» رساند و با گرزی گاو رنگ بر او کوفت و سر تا پا به دوال کشید و با دستانی بسته و پالهنگ بر گردن و سری خاک آلود به خواری در پس گروهی به «دماوند» کوه برد.»
«ضحاک» بیدادگر ترسان از خواب جست و چنان فریاد برکشید که زیبارویان را هوشیار نمود. «ارنواز» به «ضحاک» چنین گفت: «شاها چه راز پنهانی بر تو آشکار گشته که از بیم جانت چنین لرزان گشته ای با آن که در آرامش و آسایش کاخ خویش به سر می بری و سراسر گیتی به فرمان توست. رازت را بگشا تا چاره ساز باشیم، هر گزندی را درمانی است جز مرگ که آن هم راه به سرای دگر است.»
چون سپهبد راز خویش بازگفت، ماهروی به زیرکی پاسخ گفت: «باید راه چاره جست، زمانه به بخت بلند تو روشنی گرفته و جهانیان به فرمانت گردن نهاده اند. بی درنگ از هر کشوری مهتر اخترشناسان و افسونگران را فراخوان و گزارش خواب خویش بخواه تا درستی فرجام سرنوشت خویش را بیابی و در پی نیکوترین چاره باشی تا بیهوده از گزند دشمنان و بدخواهان نهراسی.»
ارنواز می تواند نماینده و نماد رایزن ایرانی در دربار شاه تازی باشد. تاریخ گواه است که حاکمان بیگانه در سرزمین ایران مشاوران ایرانی داشتند که آگاهانه به ظاهر در خدمت فرمانروایان اما در پنهان برای مردمان شان دل می سوزاندند.
ضحاک بسیار کوشید تا فرزندان ایرانی را بدی و کژی بیاموزاند اما دختر جمشید زیرکتر و داناتر از آن بود که آلودگی فرهنگ تازی را پذیرا گردد. پس از بیم جان سکوت کرد و در زمانی که باید لب به سخن گشود و شاه تازی را با سخنان نرم و نغز به کوفتن کوس و رسوایی اش تشویق نمود و ضحاک ناخواسته آن کرد که ارنوازیان سالها چشم به راه رسیدن اش بودند.
پس به خواهش ارنواز گوش سپرد و خوابگزاران را از سراسر کشور فراخواند و همه دانستند که پایه های فرمانروایی تازی سست گشته و کهتری بر او چیره خواهد گشت. ضحاک در چهره فریدون فر ایزدی را بدید و آن چه بود که او را هراسان می ساخت که با او بیگانه بود.
ارنواز از شاه هراسناک تازی می خواهد تا بازگو نماید که آن چه را که سبب هراس اش شده است، «ضحاک» موبدان را از سراسر کشور فراخواند و خواب خویش بگذارد و گزارش آن را به درستی و راستی خواهان گشت.
بزرگان از بیم جان در اندیشه چگونه واگویه گزارش خواب شاه بودند. روز چهارم «ضحاک» برآشفت از آن میان هوشیاری بینادل و خردمند «زیرک» نام، گام پیش نهاد و زبان گشود: «سر را از خودبینی و خودپرستی تهی گردان که هر آن کس از مادر زاده گردد فرجام اش مرگ است. جهاندار شایسته تخت بزرگی پیش از تو بسیار بود که روزگارشان فراوان به اندوه و شادی سپری گشت اما در پایان جهان را به دیگری سپردند.
اگر چون دژی آهنی پایدار باشی، چرخ گردون بنیادت برمی فکند از این پس تخت تو از آن کسی است که بخت ترا واژگون نماید. او را «آفریدون» خوانند که چون سپهر، نیک و فرخنده برای زمین خواهد بود.
هنگامی که او از مادر زاده شود؛ چون درختی بارور سر به ماه کشد و با گرزه گاو سر، سرت را به خاک رساند و به خواری ترا گرفتار و دربند نماید.»
«ضحاک» ناپاک دین، پرسش نمود: «به چه کین مرا چنین در بند نماید؟»
«زیرک» پاسخ داد: «این خود بر خردمندان پوشیده نیست که کسی بی سبب گزند نمی رساند روزگار پدرش و گاو «پرمایه» که دایه اوست به فرمان شاه به سرمی آید و به این کین، «فریدون» با گرزی گاوسار ترا خواهد کوفت.»
«ضحاک» با شنیدن این سخنان از تخت فرو افتاد و بی هوش گشت. «زیرک» گرانمایه از بیم گزند شاه «تازی» گریخت. «ضحاک» فرمان داد تا بر گِرد جهان، نشان «فریدون» را جست و جو نمایند.
ارنواز و زیرک نماینده مردمان هوشیاری هستند که زمان و ابزار برابری با ستم را به درستی بازشناخته و ابزار نبرد را دریافته اند، زیرک جوانمردانه شاه تازی را از آینده ای که می تواند او را سرنگون کند آگاه می سازد اما این داستان را به نیکی پرورش و گسترش می دهد تا همگان بدانند ضحاک را زمان سر آمده است اما ضحاک بی خرد برای ماندگاری خویش، داستانی را که باید از رخداد آن جلوگیری کند را بازسازی می نماید و زایش فریدون پاسخی به زجر و سختی مردمان و آغاز بیداری مردمان و برپایی هویت ایرانیان با زایش گاو برمایه بود.

زادن آفریدون

«فریدون» از مادر خجسته زاده شد و بر سان سرو سهی از او فر شاهی چون فر «جمشید» تافتن گرفت همان گاه، گاو «بَرمایه» که برترین گاوان است چون طاووسی نر که هر مویش به رنگی آراسته بود، زایش یافت؛ خردمندان، موبدان و اخترشناسان چنین شگفتی را نه از پیر سران شنیده و نه بر چشم دیده بودند.
گاو از دیرباز در نزد ایرانیان گرامی بوده است بنابر نوشته های دینی و آیینی گاو یکتا آفریده ششمین آفریده آفریدگار جهان و نخستین جاندار است که نماینده چارپایان سودمند نیز به شمار می آید.
ایرانیان گاو را نماد اهورایی آفرینش جانداران سودمند می دانند و او را سرچشمه زندگی می دانند بدین سبب گاو جایگاهی بسیار والا را دارا می باشد. در داستان فریدون گاو برمایه را نماد فرهنگ گوناگون و درخشان آریایی می دانیم.
از آن سوی ضحاک بی باکانه جوانان را به دژخیم می سپارد و در این میان دژخیمان «آبتین» پدر «فریدون» را گرفتار نموده و به فرمان شاه، روزگارش را به سر آوردند.
مادر خردمندش چون از فرجام «آبتین» آگاه شد با دلی سرشار از مهر فرزند، خجسته و سوگوار به مرغزار گاو «برمایه» شتافت.
ضحاک به اندیشه تازی خود باور داشت که خانه بی مرد به مرگ خانواده خواهد انجامید اما فرانک مام فریدون چون از دستگیری و جانبازی همسرش آگاه می شود در خانه را بر خود نمی بندد و به زاری و مویه نمی نشیند و روی نمی خراشد بلکه در پی سرزمینی با ویژگی فرهنگ ایرانی می گردد تا شایسته پرورش کودکی باشد که در آینده کین پدر و مردمان اش را خواهد ستاند و در این میان تنها مرغزار گاو برمایه را با چنین ویژگی هایی می یابد.
کودک را به نگهبان می سپارد تا فرزند را از شیره فرهنگ ایرانی سیراب نماید. فرانک مادری ویژه است که فرزند را در بهترین مکان با بهترین دایه و امنیت نگهداری می نماید.
«فَرانَک»، «نگهبان مرغزار» را گفت: «زمانی کودک شیرخوار را چون پدری به زنهار پذیر.»
پرستنده گاو نغز چنین پاسخ گفت: «بر فرزندت بنده ای خواهم گشت و اندرزهایت را فرمانبردار خواهم بود.»
مرد هوشیار زنهارگیر سه سال «فریدون» را پدروار با شیرگاو «برمایه» پرورد تا داستان گاو «برمایه» گسترده شد.
مهر مادری گروگان جان برای پذیرش کودک و مهمان نوازی ایرانی است که بی هیچ خواسته ای فرمانبردار بزرگ بانوی گریخته از پایتخت ستم می شود. سه سال فریدون به شیره جان فرهنگ ایرانی پرورش می یابد اما فرانک درمی یابد که ضحاک از جایگاه فریدون آگاه شده و رو به مرغزار نهاده است، پس «فرانک» به مرغزار شتافت و چنین گفت: «اندیشه ای ایزدی و خردمندانه بر دلم پدیدار آمده و چاره ای می جوید تا تنها فرزندم را از سرزمین جادوگران به سوی «هندوستان» برم.»
«فرانک» فرزند خوبرخ خویش را بر «البرز» کوه برد و به «مرد دینی» گوشه نشین سپرد و گفت: «ای پاکدین! سوگواری از «ایران» زمین هستم، بدان، روزگاری این فرزند گرانمایه مهتر انجمن خواهد گشت و تاج و کمر «ضحاک» را به خاک می رساند. پس چون پدری او را بپذیر و هراسان جان اش باش.»
کوه در نزد جهانیان از جایگاه معنوی ویژه ای برخوردار است و البرز در نزد ایرانیان کوهی مقدس است؛ زیرا که جایگاه برخی از ایزدان دین زردشتی (مهر، سروش)، گیاهان مقدس و رودها است و نیز ترازوی رشن که کارهای بندگان بدان می سنجند و چینود پل بر البرز کوه قرار دارد.
کوه در نزد مردمان برای رسیدن به مینو جایگاه ویژه ای را داراست. این داستان خود گواه آن است که فرانک در این سه سال تنها به ماندن در کنار فرزند دلخوش نبوده و به مسایل جاری روزگارش و خبرهای پایتخت گوش جان سپرده است و گردش در پی مکانی امن برای فرزند که این بار البرز را بر می گزیند.
هر بار مکان بر آنان تنگتر می شود و در زمین هموار دیگر جایی با ویژگی فرهنگ ایرانی نمی یابد و فرهنگ در میان آدمیان تنها باقی مانده و به جمع مردمان نمی شد، اعتماد کرد که جان فرزند به خطر نیافتد پس به کوه به نزد مرد دینی می شتابد و او را از آینده کودک و چگونگی پرورش او آگاه می کند تا او را با اندیشه کین ستانی بپرورد.
شاه «تازی» از مرغزار و گاو «برمایه» آگاه گشت چون پیلی مست به بیشه تاخت و تمامی چارپایان و گاو «برمایه» را بکشت؛ چون «فریدون» را نیافت، کاخ اش را به آتش کشید.
ترس ضحاک از فروپاشی حکومت اش او را وامی دارد تا سخنان زیرک را فراموش نماید و آبتین و گاو برمایه را به خوی خویش به کشتن دهد و ترس بیشتری را بر جان خویش بخواند و راه بازگشت را برخود ببندد.
در نوشتاری کهن چنین آمده که چون گاو یکتا آفریده درگذشت از خون او بسیار جاندار و گیاه رست و بر این باور هستند که خون گاو رستاخیز طبیعت و احیاکننده زندگی جانداران است و ریختن خون گاو برمایه ایحاکننده فرهنگ ایرانی شد.
«فریدون» بالید و شانزده ساله گشت و از «البرز» کوه به نزد مادر آمد و جویای نژاد خویش گشت. «فرانک» پاسخ گفت: «ای نامجوی! هر آن چه را که خواهانی پاسخ خواهم داد. تو بدان که آن سوی مرز در «ایران» زمین، مردی «آبتین» نام می زیست که شاهزاده ای پهلوان نژاد، خردمند، هوشیار و بی آزار بود. او به «تهمورث» می برد و نام پدران خویش را به نیکی به یاد داشت.
ترا پدر و مرا همسری نیک بود و روزگار با او چه زیبا سپری می گشت تا آن که «ضحاک» جادو پرست، مرگ ترا خواهان گشت و روزگارم تیره شد. تو را پنهان داشتم اما پدر جوانمرد و گرانمایه ات جان خویش را بخشید. سرانجام تو را به بیشه ای بردم که کسی از آن آگاه نبود. گاوی دیدم چو خرم بهار، سراپا رنگ و نگار؛
نگهبان گوشه نشین که شاهوار برنشته بود، پذیرایت گشت و با شیر آن گاوِ طاووس رنگ ترا چون پلنگی دلاور پرورید اما خبر مرغزار و گاو به شهریار رسید از بیشه گریختیم؛ «ضحاک» بدان جا تاخت و دایه مهربان و گرانمایه ات را بکشت و از کاخ بلند تو ویرانه ای به جای گذارد.»
فریدون سه سال به پرورش جسم و سیزده سال به پرورش روح در البرز کوه پرداخت؛ چون در شانزده سالگی که سن بلوغ فکری جوانان است به نزد مادر می شتابد و از پدر جویا می شود. فرانک با گزارش از پدرش آبتین در واقع ویژگی های مرد ایرانی را بازگو می نماید و به فرزند آموزش می دهد که چگونه باید باشد!
دانستن نسب نامه و نژاد، بیداری، خردمندی، پهلوانی، آزادگی، بی آزای، همسر و پدری شایسته تا آن جا که جان خویش می بازد تا خانواده را نگهبان باشد.
«فریدون» چو گفتار مادر را شنید به خشم آمد. دلش پر درد و سرش پرکین گشت و چنین گفت: «شیر به آزمون دلیر می گردد به فرمان یزدان پاک بنیاد کاخ «ضحاک» را بر می افکنم.»
مادر پاسخی نغز گفت: «اندیشه ات دور از خرد است که تو یارای برابری با جهانیان را نداری. «ضحاک» اگر فرمان دهد از هر کشوری صد هزار سپاهی بر او گِرد می آیند پس به چشم جوانی به آیین پیوند و کین، آشتی و نبرد ننگر؛ هر کس با شراب جوانی و خودبینی مست گردد، تنها خود را در جهان می بیند و بدین سستی سرش را به باد خواهد داد؛ من آرزومند شادی و خرمی تو هستم.» فرانک مام کارآزمای فریدون او را از نبردی بیهوده دور می خواند که به پا خواستن زمان زیبنده خود را خواستار است و اگر پیش از بیداری مردمان بر ضحاک بشورد جز شکست سودی نمی برد، پس او را به شکیبایی می خواند تا مردمان خود نیاز فرمانروایی چون فریدون را دریابند و برای آن برخیزند.

داستان کاوه آهنگر با ضحاک

«ضحاک» با دلی پرنهیب از «فریدون» مهتران را از هر کشوری فراخواند تا پادشاهی خویش را استوار گرداند پس موبدان را گفت: «ای هنرمندان خردمند! به خوبی دانسته اید که مرا دشمنی ناآشکار است و من دشمن خویش را خوار نمی شمرم که از بد روزگار هراسانم. لشکری آراسته ام از مردم، دیو و پری و سپاهی از دیوْ مردم خواهم آمیخت با من همداستان شوید و گواهی نمایید که شاه جز نیکی نکاشت، سخن تنها به راستی راند و دادگر و دادگستر است.»
از بیم گزند شاه «تازی»، پیر و جوان گواه گشتند.
در این هنگام، خروش دادخواهی بر درگاه شاه برخاست. ستم دیده به نزد شاه خوانده شد و در کار بزرگان بنشست. «ضحاک» با رویی دژم او را گفت:‌ «بگو از که ستم دیده ای؟»
ضحاک که نامه دادگری نوشته بود و خویش را نیازمند گواهی می دید برای بازنمود، چنین دادگستری فرمان داد تا کاوه را به درون کاخ بیاورند.
مرد خورشید و دست بر سر زد که: «شاها منم «کاوه» دادخواه، آهنگری بی زیانم که پیوسته از شاه بر سرم آتش می بارد. تو اگر شاه اژدها پیکری باید داور این داستان باشی. اگر شاهی هفت کشور، زیبنده توست پس چرا رنج و سختی آن سزاوار ما گشت؟
اگر این را سرنوشت خود بدانیم آیا جهانی را به شگفت نمی آوریم؟ مگر از سرشت تو چنین پدید آمده باشد که به هنگام ما چنین بختی از جهان بر ما رسد که مغز فرزندانم خوراک ماران ات شوند.»
سپهبد را سخنان «کاوه» به شگفت آورد و فرمان داد تا فرزندش را به او بازپس دهند تا شاید او به مهر شاه پیوند خورد. ضحاک خواست تا «کاوه» چون بزرگان بر نبشته شهریار گواه شود. «کاوه» با خواندن نوشتار به بزرگان و پیران کشور رو نمود و بر آنان برخروشید: «ای پایمردان دیو از یزدان در دلتان بیم ندارید؟ همه دل به گفتار «ضحاک» سپرده اید و دوزخ را برگزیده اید، من بی باک از پادشاه بر این نوشته، گواه نخواهم شد.»
«کاوه» با خشم و خروش پیمان بزرگان را پاره و به زیر پا سپرد و همراه فرزند گرانمایه اش از کاخ شاه «تازی» برون رفت. بزرگان بر شاه آفرین خواندند که: «ای نامور شهریار! زمین و آسمان که در روز نبرد بر تو گزندی نتواند زد؛ چگونه «کاوه»خامگوی بر تو گستاخ گشت و پیمان ما به تو را چنین به نافرمانی به پا سپرد؟»
پادشاه نام آور پاسخ داد: «این شگفتی را از من بشنوید که چون «کاوه» به درگاه آمد و آوازش را شنیدم گویی میان من و او کوهی آهنین رُست. زمانی که او با دست بر سر خویش می کوفت در دلم شکست پدید آمد. راز سپهر را کسی آشکار ننموده؛ همان گونه که راز سرنوشت پوشیده است.»
چو «کاوه» از درگاه شاه بیرون رفت مردمان بر او گرد آمدند. «کاوه» فریاد سر داد و جهانیان را به داد فراخواند آن گاه چرم آهنگری خویش بر نیزه زد و خروشان در میان بازار گردید و چنین سخن سر داد: «ای نامداران یزدان پرست! رو به «فریدن» آورید و از بند «ضحاک تازی» مهتر آهرمن و دشمن جهان آفرین، آزاد شوید.»
کاوه نماینده مردمی ستمدیده است که خون فرزندان اش ستم را به راستی دریافت نمود، پس دادخواهانه در برابر ستم ایستاد و داد خویش ستاند پس چرم آهنگری که جرقه های قهر روزگار بر آن نشسته بود را به نماد سرفرازی مردمان اش برافراشت و آرامش در سایه فر فریدون را به مردمان نوید داد و به سوی فریدون رهاننده مردم را راهبر گشت.
در اندک زمانی بسیاری از پهلوانان بر او گرد آمدند و «کاوه» آنان را به جایگاه «فریدون» رهنما گشت. آنان با بانگ و فریاد دادخواهی به نزد سالار نو شتافتند.
«فریدون» چون چرم را بر نیزه دید، درفشی فرخنده پی افکند. آن را به فال نیک بگرفت و با پارچه های سرخ و زرد و بنفش آراست و «درفشی کاویانی» اش خواند.
از آن زمان هر پادشاهی بر تخت بنشست به آن چرم بی بهای آهنگری، گوهر و دیبا و حریر افزود چنان که اختر کاویان در شب تیره چون خورشیدی، امید زندگانی را به جهانیان نوید می داد. «کاوه» آهنگر چون کژی و ستم «ضحاک» را به خردمندی دریافت بر شاه تازی شورید؛ چرمه آهنگری برافراشت، مردمان را گرد آورد و سوی «فریدون» شتافت.
«فریدون» بر نماد آگاهی و آزادگی ایرانیان گوهر و دیبای سرخ و زرد و بنفش (این رنگها برگرفته از گل شقایق می باشد که نماد آزادگی است. این گل خودرو هرگز بند را نمی پذیرد. چون از ریشه دور گردد پژمرده و نابود می شود در این گل سه رنگ سرخ برای گلبرگها، زرد برای پرچمها و بنفش برای مابین پرچم و گلبرگ دیده می شود. بدین سبب شقایق را نماد آزادگی و گوهر را نماد گوهرمنش نژاد آریایی دانسته اند.) آویخت:
و آن را درفش «کاویان» خواند. از آن زمان هرگاه آزادگی و منش آریاییان، آماج آزخواهی و خودپرستی انیرانیان قرار گرفت. «درفش کاویان» بر فراز درفش شاه و پهلوانان افراشته می شد و آزادگان آریایی بر پیرامون آن گرد می آمدند تا سرفرازی و پایداری ایرانیان پابرجا بماند. «درفش کاویان» نماد آزادگی و اصالت آریایی است و فریدون به نیکی آن را گرامی داشت و بر نماد رنج مردمان گوهر افشاند.

بر فراز باد درفش ورجاند کاویان

زمان در گذر و رازش پنهان بود. «فریدون» که بخت «ضحاک» را وارونه دید؛ کمر بست، کلاه کیانی بر سر گذارد و به نزد مادر شتافت. او را گفت: «من به سوی کارزار می روم برایم نمایش نما که نیکی و بدی بر دست جهان آفرین است.»
«فرانک» با دلی خونین و چشمی اشکبار یزدان را یاد نمود: «ای پناه و نگهدار من! فرزندم را به من به تو می سپارم. جانش را از گزند دور بدار و جهان را از نابخردان تهی نما.»
زمان کین ستانی فریدون و مردمان اش فرا رسیده بود و فریدون می داند که چنین کار سترگی را نیازمند نیایش مادر خواهد بود پس به نزدش می شتابد. فرانک فرزند را به یزدان می سپارد و او را با آرزوی پیروزی به سوی دشمن مردم و میهن اش رهنمون می شود. نیک می دانیم که نیایش و اشک چنین مادری به درگاه یزدان بی پاسخ نماند!
دو برادر مهتر «فریدون» و «کَیانوش» و «پَرمایه» نامبر بودند؛ «فریدون» سخن آغاز نمود: ‌«ای دلیران! شاد و خرم زیوید که چرخ گردون جز به نیکی نگردد و کلاه بزرگی به ما بازگردد. آهنگران دانا را فراخوانید تا گرزی گران فراهم آورند.»
پیشه وران نامجوی را به نزد «فریدون» بردند. جهانجوی به پرگاری، نگار گرز گاوسار را بر خاک نگاشت. آهنگران به کار ساخت گرز گران برآمدند و آن را به نزد جهانجوی فروزان کردارِ خورشید بُرز بردند. «فریدون» به پاس چنین هنرورزی آنان را سیم و زر بخشید و بر مهتری نویدشان داد: «اگر اژدها را به خاک کشم شما را از رنج زمانه خواهم رهانید.»
دانش فریدون او را به ساخت گرزه ای گاوسر بر می انگیزد تا دانسته شود اگر گاوی یکتا آفریده به ستم اهریمن بر زمین افتد از او زندگی برخواهد ساخت و گرز گاوسر نماد نبرد با ستم اهریمنی بود که بر مردمان چیره گشته بود و آنان آگاهانه فرهنگ و تمدن ایرانی را احیا نمودند به این امید که اهریمن را نابود سازند و سرفرازی را به مردمان بازگرداند.
پس پیشه وران و صنعتگران را گرامی می دارد و به همین سبب است که کار ساخت گرز را تنها به کاوه نمی سپارد و آن چه را در اندیشه دارد با دقت پرگار برایش گزارش می کند.

رفتن فریدون به جنگ ضحاک

«فریدون» برای ستاندن کین پدر در «خرداد» روز که روز فرخندگی، شگون و روشنی جهان است با سپاهیانی که بر او گرد آمدند، توشه خویش را بر پیلان و گاومیشان پیش می بردند؛ «کیانوش» و «پرمایه» چون برادران کهتر نیکخواه او را در میان گرفتند و به سوی «ضحاک» تاختند تا در جایگاه یزدان پرستان فرود آمدند.
سپیده دمان «سروش» به سان نیکخواهی زیباروی بهشتی به نزد «فریدون» رسید و به افسون او را آموخته نمود تا راهگشا و تباه کننده دشواری ها گردد.
«فریدون» از آموخته های ایزدی خویش خرسند گشت، فرمان به خوان گستری داد؛ چون خوراک بخورد، سرش سنگین گشت و بخفت.
برادران چون کردار و بخت بلند او را درنگریستند به تباهی او کمر بستند. بر کوه فراز آمده و پنهان از دیگران، سنگی کلان به سویش رها نمودند. «فریدون» به فرمان یزدان هوشیار گشت و به افسون، سنگ را در جای خویش نگاه داشت و بی هیچ نکوهشی با برادران به سوی «اروند رود» راند؛ چرا که این منش مردان شاه جوی است.
کیانوش را از مردمان نژاده و برمایه را می توان از مردمانی که فرهنگ ایرانی در آنان بیدار گشته و یا باقی مانده بود دانست که بر فریدون گرد آمدند تا سرفرازی را دگر بار به سرزمین شان بازگردانند اما مردمان رنج کشیده که جز افسون و جادو از ضحاک تازی ندیده اند.
سروش پیام آور یزدان را به جادوی دگر پنداشتند و نگران از به تخت نشستن جادوگری دیگر بر آن شدند تا فریدون را از میان بردارند اما به یاری یزدان آنان نیز آگاه گشتند و این بار با باوری استوار در کنار فریدون برای براندازی ضحاک شتافتند.
چون به «اروند رود» رسیدند به رودبانان درود فرستاده و از آنان کشتی خواستند.
نگبهان رود پاسخ گفت: «که به فرمان شاه «تازی»، پشه ای نیز بی دستور مهر شده او نمی تواند از رود بگذرد.»
«فریدون» خشمناک، کمر کیانی بربست و بر اسب تیز تک خویش «گلرنگ» برنشست و بر آب زد. یاران در پی او کمربسته و روان گشتند.

گذر از آب های خروشان اروند

شاید نام گلرنگ را بر اسبی که به یاری اش به نبرد آمده بود را نیز به یاد گاو برمایه که هر مویش رنگی داشت نهاده باشد، گرز گاوسر، اسب گلرنگ نام، یاری یزدان، فر کیانی و نیایش مادر پیروزی فرزند نژاده آریایی را به همراه داشت.
آفرین بر تیز سوارانی که دریا را بر زین اسبان فرو بردند و تن برون کشیدن شان از آب شگفت می نمود. سپاهیان کینجوی به «بیت المقدس» روی نهادند که به گویش پهلوی «کنگ دژ هوخت» و به چم «تازی» «خانه پاک» گفته می شود که «ضحاک» آن را بنا نهاد.
یک میل مانده به شهر، «آفریدون» کاخی دید که سر به ستاره رسانده و شکوه اش برتر از کیوان بود. بدان است که آن کاخ مهتری و بزرگی «ضحاک» اژدها پیکر است.
شگفت زده چنین گفت: «در هراسم آیا با جهان راز و رمزی نهان دارد آن کس که توانسته از خاک تیره و پست چنین جایگاه بلندی برآورد؟ اکنون درنگ را شایسته نمی بینم.»
در زمان با نام یزدان بر «گلرنگ» تیزتک برنشست. گرز گران برکشید و افسار اسب رها نمود؛ چون آتش، روزگار روزبانان، جادوان و نره شیران را تباه نمود. جادوی سر به سپهر ناساز را با آیین یزدان فرو آورد و بر تخت «ضحاک» تکیه زده؛ فرمان داد تا خورشید رویان سیه موی را از شبستان شاهی برو آوریده و آنان را از آلودگی ها بپالایند که پرورده بت پرستان گمراه بودند.
آنان که از درون تهی هستند و این پستی و خواری را در خود به خوبی دریافته اند برای آن که دیگران چنین نگرشی به آنان نداشته باشند.
شکوه ظاهری را هویدا می نمایند که دستاورد پیشه وران و صنعتگران دانشمندی است که با هیچ نسبتی با آگاهی آنان ندارد و آنان از بی دانش خود دانش دیگران را به سود خود به کار می گیرند و به خود می بالند و روان خود را این چنین آسوده می سازند.
ضحاک که جز تاراج، کشتن و کژی نمی دانست با کاخ پرشکوه کوشش نمود تا آفرین خوانی را برای خود بخرد اما فریدون به یاری یزدان و بیداری مردمان این کاخ پر فریب را از ابلیسان و جادوگران تهی ساخت پس فرمان داد تا دخترکانی که به زور بر ضحاک سپرده شده بودند را از آلودگی های اندیشه ای شاه تازی پالوده گرداند.
دختران «جمشید» چون نرگس شبنم زده بر گل سرخ، گریان با «فریدون» سخن آغازیدند: «تا دنیای کهن هست، نو پدید می آید؛ ای نیک بخت! چه سرنوشتی بر تو سرشته شده است؟ تو شاخه پر بار کدامین درختی که این گونه به نبرد شیر ستمکار گستاخ آمدی؟ از کردار این جادوگر کم خرد بر ما رنج بسیار گذشت با چه تدبیر و هنری، آرزوی جای و پایگاه او را نمودی؟»
«فریدون» پاسخ گفت: «تخت و بخت جاودانه نمی ماند من پسر «آبتینِ» نیکدل هستم که به فرمان «ضحاک» جان اش ستانده گشت پس به کین پدر و گاو «برمایه» سوی تخت شاه «تازی» تاختم تا سر او را این گرزه گاوچهر به خاک آورم».
«ارنواز» رازی را که بر دل داشت آشکار نمود: «شاه «آفریدون» تویی که جادویی، بند و فریب را تباه می سازی؟ مرگ «ضحاک» و رهایی گیتی به دست توانای توست ما دو پوشیده روی از نژاد پادشاهان از بیم جان خویش رام او گشتیم وگرنه ما جفت او و ماران اش نبودیم.»
«فریدون» پاسخ گفت: «اگر یزدان مرا یاری نماید این اژدها را از پی و بن برفکنم و جهان را از این ناپاک، پاک گردانم. اکنون به راستی پاسخ گویید که این اژدهای بی بها در کجاست؟»
خوبرویان راز شاه «تازی» را هویدا نمودند تا مگر روزگارش به سر آید: «پیش بینی، «ضحاک» را از بد روزگار و فرجام تخت و بخت اش آگاه نمود؛ آتش بر دلش بنشست پس به «هندوستان» شد تا به جادویی پر نیرنگ دست یازد. سر هزار بی گناه را از تن دور نماید و در آبزنی به خون سر و تن بشوید تا بدین گونه فال اخترشناسان را وارونه نماید اما از آزار ماران اش در امان نیست، پس گاه بازآمدن اوست که او را یارای ماندن در یک جا نیست.»
ارنواز بار دیگر با سخنان نغز به یاری مردمان اش می شتابد و فریدون را با سخنان سخت استوار خویش، به پیروزی دلگرم می نماید و به او یادآور می شود که خویشکاری فریدون، تباهی بند و فریب و جادویی است و رهایی مردمان از این آیینهای اهریمنی پس از کابوس، ترس و وارونه شدن بخت ضحاک سخن می راند که با ریختن خون بی گناهان کوشش در بازگرداندن بخت و تخت اش را دارد.
بدین داستان فریدون را از راز و رمزهای ضحاک تازی آگاه می نماید. «کُندرو» پیشکار و نگهبان تاج و تخت و گنج شاه تازی که در برابر ستم آهسته گام می زد؛ چون وارد کاخ گشت و تاجوری نو که «شهرناز» و «ارنواز» را در کنار گرفته بود و مردم به بندگی اش کمر بسته بودند را دید؛ شایسته تر دانست که دور از هر کردار شتاب زده ای وانمود به بندگی نماید پس به کرنش بر شهریار نوآفرین خواند: «ای شهریار! پیوسته شاد زی که با فره فرخنده به تخت نشسته ای تو پادشاه پر آوازه هفت کشور خواهی گشت.»
«فریدون» او را پیشتر خواند و آن چه را بایست از او پژوهش نمود و فرمان داد تا بزم بسازد، می و رامشگران و برترین مهتران را فراخواند.
«کندرو» چون جشن را بر پای نمود، اسبی راهجوی را برگزید و روی به جایگاه «ضحاک» نهاد؛ آن چه را که باید بدو باز گفت: «ای شاه گردن کشان! سه مرد سرفراز، دو مهتر و در میانه، کهتری که چهره شاهان دارد به گرزی بر روزبانان چیره شد و بر تخت شاهی تکیه زد. همه بندها و افسونها را به تباهی کشاند و دیو مردمان را بکشت.»
«ضحاک» دل خوش نمود که آنان مهمانان دربار هستند. پیشکار برآشفت: «کدام مهمان با گرز گاوسار به سرای تو گام می نهد. نام تو را از تاج و کمر می زداید و به نام خویش نامبر می دارد. می توانی به چنین پنداری دل خوش داری!»
«ضحاک» پاسخ گفت: «اگر او را مهمان گستاخ بدانیم، فرخنده تر است.»
«کندرو» او را از گشایش شبستان شاهی آگاه نمود. شاه «تازی»، وزیر گستاخ را از جایگاه خویش فرو فکنده خواند. پیشکار پاسخ گفت: «آن تاج و تخت دگر بهره تو نخواهد بود تا کدخدایی آن را به کسی بسپاری؛ به دست آوردن جایگاه مهمی، چون بیرون کشیدن موی از خمیر است، پس چاره ای بساز.»
کندرو، شهریار تازی را از مهمانی ناخوانده آگاه می کند که کاخ اش را به گرز گران گشوده و دخترکان جمشید را به کنار گرفته است اما اندیشه ضحاک تازی دورتر از آن بود که باور کند کسی بدین گستاخی بتواند در برابرش بایستد و کاخش و دلبران اش را تصاحب نماید.
پس به فریب خویش می پردازد اما سخنان بی چون و چرای وزیرش او را برمی آشوبد و باز هم کوششی برای دگرگونی در کردار و گفتار خویش ندارد که او به خوبی خو گرفته بود، پس تنها کسی را که برایش مانده بود، از خود می راند و بهانه های واهی خویش دست می آویزد.
«ضحاک» با سپاهی از نره دیوان از بیراهه راه سوی کاخ جستند. «فریدون» سپاه آراست، مردمان به یاری اش شتافتند و چون کوهی استوار بر تنگه ای راه بر لشکر شاه تازی بستند.
«ضحاک» چون شکست را نزدیک دید، جامه سربازان پوشید، کمند بیانداخت و بر کاخ وارد گشت. دیدار «شهرناز» سیه چشمِ سپید روی سیاه موی که در خلوت «فریدون» زبان به نفرین اش گشوده بود، چنان آتش رشک او را برانگیخت که جان و جایگاه خویش به فراموشی داد و با خنجری آبگون به پری چهر یورش بود. «فریدون» چون باد با گرزه گاوسار چنان بر سر او کوفت که کلاه خودش بشکست.
«سروش» خجسته «فریدون» را آواز داد: «زمان او پایان نپذیرفته، هم اینک چون سنگ سخت او را گرفتار ساز و بر دومین کوه در بند نما تا خویشان و دوستان اش به دیدار و یاری اش برنخیزند.» «فریدون» با کمندی از چرم شیر او و آیینهای اهریمنی اش را بست.
ضحاک دل خوش به سپاهیان بی شمارش به پایتخت ستمکاری خویش باز می گردد اما مردمان بیدار و هوشیار که فریدون را شایسته سالاری خویش دانسته بودند به یاری فرزند اهورایی شتافتند و راه را بر لشکر تازی بستند.
آن گونه که بر می آید سپاهیان نیز با مردم برابری نمی نمایند. پس ضحاک تنها و بی یاور دل به دلبران اش می بندد و با جامه سربازان دزدانه به کاخ خویش وارد می شود شاید بتواند خویش را نجات دهد اما سخنان سخت و شهرناز در کنار فریدون، ضحاک سبک مغز را به جنونی کشاند که بی درنگ بر فریدون می تازد.
شهرناز واپسین ضربه را بر حکومت ستمگر ضحاک وارد می آورد و او را از مخفیگاهش بیرون کشید و فریدون با گرز گاوسر جهانیان را آسوده ساخت و زمان فرمانروایی، شاه تازی پایان بخشید.
ارنواز و شهرناز دخترکان آریایی که به زور به ضحاک سپرده شده بودند خویشکاری خود را هرگز به فراموشی نسپردند و در فروریختن پایه های حکومت ضحاک نقش به سزایی داشتند به ویژه آن که هرگز برای شاه تازی فرزند نیاوردند و نسل او را پذیرا نبودند اما چون به همسری فریدون درآمدند. شهرناز پسرانی چون سلم و تور و ارنواز ایرج را به فریدون و ایرانیان پیشکش نمودند و آنان را مادربزرگهای تورانیان، رومیان و ایرانیان می توان نامبر شد.
در شاهنامه سه نسل پیوسته تکرار شده اند:
1- نسل بلادیده: «کیومرث، جمشید، فریدون، منوچهر، کی کاووس، گشتاسب»
2- نسل قربانی: «سیامک، آبتین، «ایرج، سلم و تور»، نوذر، سیاوش، اسفندیار»
3- نسل کینخواه و پیروز: «هوشنگ، فریدون، منوچهر، زو، کی خسرو، بهمن»
«فریدون» فرخ، فرمان داد تا ابزار جنگ برکنار نمایند که نبرد نیک و بد و نامجویی پایان یافته است؛ باید هر کسی پیشه خود پیش گیرد تا پاینده و خرم بمانند.
مردم سخنان شاه پرهنر را فرمان بردند. نامداران شهر برای شاه نو پیشکش فرستادند. «فریدون» خردمند آنان را به سزا پذیرا گشت و جایگاه شان بخشید و بر آنان آفرین خواند: «اختر سرزمین تان روشن گشت که یزدان پاک مرا از «البرز» کوه برانگیخت تا بدی ها را به نیروی گرز خویش از گیتی بزُدایم؛ چون یزدان چنین بخششی نمود، باید به نیکی فرمانبردار بود که ماندگاری شایسته شاه گیتی نیست.»
بزرگان خاک را بوسه زدند؛ «فریدون» با لشکرش از شهر برون رفتند. «ضحاک» را خوار و در بند تا «شیرخوان» کهن بردند. شاه نو بر آن بود تا سر شاه «تازی» را به خاک آورد. «سروش» خجسته رازی بر او آشکار نمود: ‌«ضحاک را بی گروه به «دماوند کوه» ببر و در بند نما.»
«فریدون» به فرمان یزدان گوش سپارد و «ضحاک» را به «دماوند» کوه برد. آن جا دگر مغزی برای ماران نبود؛ پس به سختی او را برای زمانی دیریاز در بند کشید و چنان او را برآویخت که خود خون بر دلها می ریخت.
بیایید جهان را با بدی سپری ننماییم. پیوسته یاریگری نیک باشیم و نیکی به یادگار گذاریم. گنج و کاخ بهره ای برای فرجام تو ندارند اما سخندانی برترین گوهر است پس در این جهان در راه داد گام بردار.
«فریدون» فرخ، سرشت فرشته وار نداشت با داد و دهش چنین پایگاهی یافت تو نیز به داد و بخشش می توانی «فریدون» دگری باشی او که با نام یزدان نخست جهان را از بدی ها پالود، گیتی را از نادانی سترد و دست بدان را کوتاه نمود. دگر آن که کین پدر بازستاند و گیتی را سامان بخشید.
«فریدون» به رسم کیان بر تخت نشست و جشن «مِهرگان» را بنیاد و به یادگار نهاد به فرمان شاه آتشی سترگ افروخته، عنبر و زعفران بسوزاندند که در این روز مردم به آیین و شادی و برم می پرداختند.
«فرانک» چون از بر تخت نشستن فرزند آگاه گشت، سر و تن بشست؛ سر به خاک نهاد و داور گیتی را نیایش نمود. آنگاه به پژوهش نیازمندانی پرداخت که نیازمندی خویش، پنهان داشته بودند و به هفته ای نیازشان را برآورد تا دگر درویشی نجست و از این راز کس آگاه نبود. هفته دگر بزم آراست و به میزبانی بزرگان شتافت و به شایستگی آنان را پذیرا گشت.
سپس درِ گنج پنهانی را گشود؛ جامه و گوهرهای شاهانه، اسپان تازیِ زرین لگام، جوشن، کلاه خود، ژوبین، تیغ، کلاه، کمر و خواسته های شایسته شاه بر شتران بگذاشت و با درود فراوان به مهتران سپرد تا بر شاه نو رسانند. «فریدون» چون آن پیشکشها بدید بر مام خویش آفرین خواند.
بزرگان شاه را ستودند: «ای شاه پیروز یزدان شناس! ستایش بر یزدان و سپاس او بر تو باد؛ هر روز، روز بخت تو و بخت بداندیش هایت نگونسار و سرنوشت تو پیروزی باد و اندیشه ات جز به دادگری گمان نبرد.»
از آن هنگام مهتران دگر گشورها پیشکشهای بسیار با پیامهای ستایش و سپاس برای نزد شاه نو گسیل داشتند. فرانک چون از به تخت نشستن فرزند آگاه می شود سر و تن می شوید که این خود از آیینهای زیبای ایرانیان است که هرگز به درگاه یزدان به ناپاکی قدم نمی گذاشتند پس از ستایش و سپاس یزدان از آن که فرزندان ایرانی را یاری داده و ستمکاران را به سزای خویش رسانده است.
برای استوار گرداندن پادشاهی فرزند نخست پنهانی به یافتن تهی دستان می پردازد و آنان را بی نیاز می گرداند به آنان شیر و نانی نمی دهد بلکه آنان را به ابزار کار و پیشه وری بی نیاز می گرداند تا هرگز نیازمندی نباشد و در جهان امنیت برقرار گردد که تهیدستی و فقر مادی و معنوی مردمان ناهنجاری های بسیار به بار می آورد.
چون دیگر تهیدستی بر کشورش نمی یابد به بزرگان روی می آورد. مهمانی بزرگ و پر شکوهی برپا می سازد و بزرگان را فرا می خوند و آنان را هفته ای به نیکی پذیرا می گردد. در پایان گنجهایی را که در این سالها پنهان داشته بود را همراه بزرگان به سوی فرزند گسیل داشت.
فرانک پیش از این گنجهای معنوی خویش را به فریدون بخشیده بود اما اینک کشور نیازمند خزانه ای گران بود و فرانک این را به درستی دریافته بود.
فرانک بانویی بود که از سیاست، اقتصاد، و اجتماع خود را به نیکی آگاه بود و گزندهایی در کمین فرزند بود را به خوبی از فریدون دور داشت و او را چنان که آمال و آرزوی ایرانیان بود، پرورد. او به زیبایی از گنجهای مادی و معنوی خویش سود برد و مردمان را از رنج و ستم ضحاکیان آسوده گرداند؛ چون فریدون، به تخت نشست اندیشه آسودگی در کنار شاه را در سر نپروراند.
باز هم از کوشش فروگذار ننمود بلکه با بی نیاز نمودن نیازمندان و فرستادن زیرکانه پیشکشهای گران همراه بزرگان کشورش، مهتران را ناگزیر به رسمیت شناختن شاه نو نمود. داستان پیروزی ایرانیان پیوسته نیازمند زنانی چون شهرناز، ارنواز و فرانک و آگاهی مردمان و فرزندان نژاده ای چون فریدون است.
از این پس در شاهنامه نامی از این بزرگ بانوی آزاده نیامده است و از مرگ او نیز سخن گفته نشده که ما بر این باوریم که مرگ شایسته چنین بانوانی نیست و آنان را از جاودانان سرزمین خویش می دانیم و پیش از پیش بر چنین مادرانی افتخار خواهیم نمود.

پی نوشت ها :

1. نویسنده و ایران شناس.

منبع مقاله :
موحدفر، یاسر؛ (1390)، فردوسی پژوهی (مجموعه مقالاتی به قلم گروهی از نویسندگان)، تهران: خانه کتاب، چاپ اول